زخم و مرگ شعری از لورکا ترجمه و دکلمه ی شاملو
سال 1934
ایگناسیو در زمان خود یکی از بزرگترین گاوبازان اسپانیا بود و آنگونه که خود لورکا از او یاد می کند
ایگناسیو منش و خویی پهلوانانه و جوانمردانه داشته است.
این دو در حدود 10 سال با هم دوست صمیمی بوده اند.تا لحظه ی مرگ ایگناسیو.
لورکا به گونه ای اعجاب انگیز مرگ دوستش را با ادبیات روایی به نمایش میگذارد
از مرگ ایگناسیو می نویسد تا او را جاودانه کند.با شعری که در تاریخ جاودانه شد.
از سویی دیگر ما فهم و درک زیبایی این شعر عظیم را مدیون شاملوی بزرگ هستیم
که با ترجمه ی این شعر، خود حماسه ای دیگر، هم اندازه با شعر لورکا آفریده است.
شما با خواندن این شعر براحتی می توانید صحنه ی مرگ ایگناسیو را تجسم کنید و با
حال و هوای آن دوران همراه شوید.
موزیک متن هم بسیار زیبا و مناسب انتخاب شده و این توانایی را دارد که براحتی شنونده را
به فضای میدان گاوبازی در آن دوران در اسپانیا ببرد.
در این فایل که برای دانلود گذاشتم، شاملو دو شعر از لورکا رو دکلمه می کنه
اولی که همون مرثیه ای برای مرگ ایگناسیو هست
دومی هم شعر کمانداران هست که اون هم به نوبه ی خود زیباست.
شما رو به شنیدن این دکلمه ی زیبا با صدای گرم شاملو دعوت می کنم.
دانلود دکلمه ی زخم و مرگ با صدای شاملو
بودن
من چه بیشرمم اگر فانوسِ عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچهی بنبست.
گر بدینسان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمانِ خود، چون کوه
یادگاری جاودانه، بر ترازِ بیبقایِ خاک.
۱۳۳۲
شاملو
جاده خالی (انتظار)
از دریچه
با دلِ خسته، لبِ بسته، نگاهِ سرد
میکنم از چشمِ خوابآلودهی خود
صبحدم
بیرون
نگاهی:
در مه آلوده هوای خیسِ غمآور
پارهپاره رشتههای نقره در تسبیحِ گوهر...
در اجاقِ باد، آن افسردهدل آذر
کاندکاندک برگهای بیشههای سبز را بیشعله میسوزد...
من در اینجا ماندهام خاموش
بر جا ایستاده
سرد
□
جاده خالی
زیرِ باران!
۱۳۲۸
شاملو
برف می بارد
احمد شاملو
قصیده برای انسان ماه بهمن

بیچاره خلق
...
...
...
...
...
دستانِ بستهام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.
...
...
...
...
...
توفان خنده ها
...
...
...
توفان خنده ها
...
...
من
درد در رگانمحسرت در استخوانم
چيزی نظير آتش در جانم
پيچيد.
سرتاسر وجود مرا
گويی
چيزی به هم فشرد
تا قطره ای به تفتهگی خورشيد
جوشيد از دو چشمم.
از تلخی تمامی درياها
در اشک ناتوانی خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقتِشان بود
احساسِ واقعیتِشان بود.
با نور و گرمیاش
مفهومِ بیریای رفاقت بود
با تابناکیاش
مفهومِ بیفریبِ صداقت بود.
(ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بیدریغ باشند
در دردها و شادیهاشان
حتا
با نانِ خشکِشان. ــ
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند.)
افسوس!
آفتاب
مفهومِ بیدریغِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون ...
...
...
...
...
...
ای کاش میتوانستم
خونِ رگانِ خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.
ای کاش میتوانستم
ــ یک لحظه میتوانستم ای کاش ــ
بر شانههای خود بنشانم
این خلقِ بیشمار را،
گردِ حبابِ خاک بگردانم
تا با دو چشمِ خویش ببینند که خورشیدِشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
میتوانستم . . .
آی آدم ها
آی آدمها كه بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یك نفر در آب دارد میسپارد جان.
یك نفر دارد كه دست و پای دائم میزند،
روی این دریای تند و تیره و سنگین كه میدانید.
آن زمان كه مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان كه پیش خود بیهوده پندارید،
كه گرفتستید دست ناتوان را
تا توانی بهتر را پدید آرید،
آن زمان كه تنگ میبندید،
بر كمرهاتان كمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یك نفر در آب، دارد میكند بیهوده جان قربان!
آی آدمها كه بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامهتان بر تن؛
یك نفر در آب میخواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته میكوبد،
باز میدارد دهان، با چشم از وحشت دریده،
سایههاتان را ز راه دور دیده،
آب را بلعیده در گود كبود و هر زمان بیتا بیش افزون،
میكند زین آبها بیرون،
گاه سر، گه پا.
ای آدمها!
او ز راه دور این كهنه جهان را باز میپاید،
میزند فریاد و امید كمك دارد؛
آی آدمها كه روی ساحل آرام در كار تماشایید!
موج میكوبد به روی ساحل خاموش،
پخش میگردد چنان مستی به جا افتاده بس مدهوش،
میرود نعرهزنان. وین بانگ از دور میآید:
ـ «آی آدمها»...
و صدای باد، هر دم دلگزاتر،
در صدای باد، بانگ او رهاتر،
از میان آبهای دور و نزدیك
باز در گوش آید این نداها.
ـ «آی آدمها»
نیما یوشیج
هیچ می دانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم?
زان که بر این پرده ی تاریک
این خاموشی نزدیک
آن چه می بینم نمی خواهم
و آنچه می خواهم نمی بینم ... !
محمدرضا شفیعی کدکنی
غافلان
همسازند،
تنها توفان
كودكان ناهمگون مي زايد.
همساز
سايه سانانند،
محتاط
در مرزهاي آفتاب
در هيئت زندگان
مردگانند
وينان
دل به دريا افكنانند،
به پاي دارنده آتشها
زندگاني
دوشادوش مرگ
پيشاپيش مرگ
هماره زنده از آن سپس كه با مرگ
و همواره بدان نام
شاملو
کلاغ
هنوز
در فکرِ آن کلاغ ام در دره های یوش:
با قیچی ی ِ سیاه اش
بر زردی یِ ِ برشته ی ِ گندم زار
با خش خشی مضاعف
از آسمان ِکاغذی ی ِ مات
قوسی برید کج،
و رو به کوهِ نزدیک
با غار غار ِخشک ِ گلوی اش
چیزی گفت که کوه ها بی حوصله
در زِلّ ِ آفتاب
تا دیرگاهی آن را با حیرت
در کلّه های ِ سنگی شان
تکرار می کردند.
*
گاهی سوال می کنم از خود که
یک کلاغ
با آن حضورِ قاطعِ بی تخفیف
وقتی صلات ِ ظهر
با رنگ ِ سوگوارِ مُصرّش
بر زردی ی ِ برشته ی ِ گندم زاری بال می کشد
تا از فراز ِ چند سپیدار بگذرد،
با آن خروش و خشم
چه دارد بگوید
با کوه های ِ پیر
کاین عابدان ِ خسته ی ِ خواب آلود
در نیم روز ِ تابستانی
تا دیرگاهی آن را باهم
تکرار کنند؟
شاملو (شهریور1354)
بعضی شبا که بیخوابی میزنه به سرم، اولین چیزی که به ذهنم میرسه گوش بدم، دکلمه های شاملو ست.
شاملو در این شعر موضوعی ساده رو به قدری زیبا بیان کرده که در نگاه اول امری پیچیده به نظر میرسه
این شعر رو خیلی دوست دارم
بر آنم که زندگی کنم
پیش از آنکه آخرین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم .
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
که ام
که می توانم باشم
که می خواهم باشم.
تا روزها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد
و لحظه ها گرانبار شود
هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم .
در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی حقیقت
که راهی است ناشناخته
پرخار
نا هموار
راهی که باری
در آن گام می گذارم
در آن گام نهاده ام
وسربازگشت ندارم.
بی آنکه دیده باشم شکوفائی گل ها را
بی آنکه شنیده باشم خروش رودها را
بی آنکه به شگفت درآیم از زیبائی حیات .
آنگاه مرگ می تواند فراز آید.
آنگاه می توانم به راه افتم .
آنگاه می توانم بگویم
که زندگی کرده ام.
"احمد شاملو"
زیرا که مرده گان این سال عاشق ترین زنده گان بوده اند
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشق ام بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی ......
من درد مشترکم مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
ودستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زنده گان
ودر گورستان تاریک باتو خوانده ام زیباترین سرودها را
زیرا که مرده گان این سال عاشق ترین زنده گان بوده اند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیر یافته باتوسخن میگویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشه های تورا دریافتم
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست
شاملو
و باز هم شاملو
نمی خواستم نام چنگیز را بدانم
نمی خواستم نام نادر را بدانم
نام شاهان را
محمد خواجه و تیمور لنگ .
نام خفت دهنده گان را نمی خواستم و
خفت چشنده گان را .
می خواستم نام تو را بدانم .
و تنها نامی را که می خواستم
ندانستم .
احمد شاملو
ناخودآگاه با این جمله ی شاملو خیلی حال میکنم
مدام زیر لب اونو تکرار میکنم
روحت شاد ای بزرگ مرد
من اما . . .
در اینجا چار زندان است
به هر زندان دوچندان نقب
در هر نقب چندین حجره
در هر حجره چندین مرد
در زنجیر . . .
از این زنجیریان یک تن زنش را در تب تاریک بهتانی
به ضرب دشنه ای کشته ست
از این مردان یکی در ظهر تابستان سوزان
نان فرزندان خود را
بر سر برزن
به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشته ست
از اینان چند کس در خلوت یک روز باران ریز بر راه رباخواری نشسته اند
کسانی در سکوت کوچه از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند
کسانی نیم شب در گورهای تازه
دندان طلای مردگان را می شکسته اند
من اما هیچ کس را
در شبی تاریک و طوفانی نکشته ام
من اما راه بر مرد رباخواری نبسته ام
من اما نیمه های شب
ز بامی بر سر بامی نجسته ام
در اینجا چار زندان است
به هر زندان دوچندان نقب
در هر نقب چندین حجره
در هر حجره چندین مرد
در زنجیر . . .
در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند
در این زنجیریان هستند مردانی که در رویایشان
هر شب زنی در وحشت مرگ از جگر برمیکشد فریاد
من اما در زنان چیزی نمیابم
گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان خاموش . . .
من اما در دل کوهسار رویاهای خود
جز انعکاس سرد آهنگ صبور این علفهای بیابانی
که میرویند و میپوسند و میخشکند و میریزند
با چیزی ندارم گوش
مرا گر خود نبود این بند
شاید بامدادی
همچو یادی دور و لغزان
میگذشتم از طراز خاک سرد پست
جرم این است
جرم این است . . .
شاملو
دلم گرفته

همه
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد
آی عشق آی عشق
چهره ی آبیت پیدا نیست
و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
آی عشق آی عشق
چهره ی سرخت پیدا نیست
غبار تیره ی تسکینی
بر حضور وَهن
و دنجِ رهایی
بر گریز حضور
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه ی برگچه
بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست . . .
شاملو
آیدا در آینه (دکلمه ی شاملو)
من عاشق این شعرم.مخصوصا با صدای شاملوی بزرگ
آیدا در اینه
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان دراید
و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور ترا هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از روسپیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده م
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!
و چشمانت راز آتش است
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد
و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند
بگذار چنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند
دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟
تا در آیینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود
امید . . . امید . . . امید
پایان شب سیه سپید است
روزی که ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود بوسه است
و هرانسان برای هر انسان برادری ست .
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند .
قفل افسانه ئیست و قلب برای زندگی بس است .
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.
روزی که هر لب ترانه ئیست تا کمترین سرود بوسه باشد.
روزی که آهنگ هر حرف زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم .
روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی و مهربانی با زیبایی یکسان شود .
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم ...
و من آن روز را انتظار می کشم .
حتی روزی که دیگر نباشم !!
شاملو . . .
زیستن
و ولایت ِ والای انسان بر خاک را
نماز بردن ؛
زیستن
و معجزه کردن ؛
ورنه
میلاد ِ تو جز خاطره ی دردی بی هوده چیست
هم از آن دست که مرگ ات،
هم از آن دست که عبور ِ قطار ِ عقیم ِ استران ِ تو
از فاصله ی کویری ِ میلاد و مرگ ات؟
مُعجزه کن مُعجزه کن
که مُعجزه
تنها
دستکار ِ توست
اگر دادگر باشی ؛
که در این گستره
گُرگان اند
مشتاق ِ بردریدن ِ بی دادگرانه ی آن
که دریدن نمی تواند. -
و دادگری
معجزه ی نهایی ست.
و کاش در این جهان
مرده گان را
روزی ویژه بود.
تا چون از برابر ِ این همه اجساد گذر می کنیم
تنها دستمالی برابر ِ بینی نگیریم :
این پُر آزار
گند جهان نیست
تعفن بی داد است.
و حضور ِ گران بهای ما
هریک
چهره در چهره ی جهان
(این آیینه ای که از بود ِ خود آگاه نیست
مگر آن دَم که در او درنگرند) -
تو
یا من،
آدمی یی
انسانی
هر که خواهد گو باش
تنها
آگاه از دستکار ِ عظیم ِ نگاه خویش -
تا جهان
از این دست
بی رنگ و غم انگیز نماند.
تا جهان
از این دست
پلشت و نفرت خیز نماند .
یکی
از دریچه ی ممنوع ِ خانه
برآن تلّ ِ خشک ِ خاک نظر کن :
آه اگر امید می داشتی
آن خشک سار
کنون این گونه
از باغ و بهار
بی برگ نبود
و آنجا که سکوت به ماتم نشسته
مرغی می خواند.
نه
نومید مردم را
معادی مقدّر نیست.!!!چاووشی ِ امید انگیز توست
بی گمان
که این قافله را به وطن می رساند
شاملو . . . . . . . .
پریا شعری از شاملو
پریا
يكي بود يكي نبود
زيرِ گنبدِ كبود
لُخت و عور تنگِ غروب سه تا پري نشسّه بود.
زار و زار گريه مي كردن پريا
مثِ ابرايِ باهار گريه مي كردن پريا.
گيسِ شون قدِ كمون رنگِ شبق
از كمون ُبلَن تَرَك
از شبق مشكي تَرَك.
روبروشون تو افق شهرِ غلاماي اسير
پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه ي پير.
از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد
از عقب از توي برج ناله ي شبگير مي اومد...
« ـ پريا! گشنه تونه؟
پريا! تشنه تونه؟
پريا! خسته شدين؟
مرغ پر بسّه شدين؟
چيه اين هاي هاي تون
گريه تون واي واي تون؟»
پريا هيچ چي نگفتن، زار و زار گريه ميكردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا
« ـ پرياي نازنين
چه تونه زار مي زنين؟
توي اين صحراي دور
توي اين تنگ غروب
نمي گين برف مياد؟
نمي گين بارون مياد؟
نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟
نمي گين ديبه مياد يه لقمه خام مي كند تون؟
نمي ترسين پريا؟
نمياين به شهر ما؟
شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد-
پريا!
قد رشيدم ببينين
اسب سفيدم ببينين
اسب سفيد نقره نًل
يال و دُم اش رنگ عسل،
مركب صرصر تك من!
آهوي آهن رگ من!
گردن و ساقش ببينين!
باد دماغش ببينين!
امشب تو شهر چراغونه
خونه ي ديبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر ميان
داريه و دمبك مي زنن
مي رقصن و مي رقصونن
غنچه ي خندون مي ريزن
نُقل بيابون مي ريزن
هاي مي كشن
هوي مي كشن:
« ـ شهر جاي ما شد!
عيد مردماس، ديب گله داره
دنيا مال ماس، ديب گله داره
سفيدي پادشاس، ديب گله داره
سياهي رو سياس، ديب گله داره ...»
پريا!
ديگه توكِ روز شيكسّه
دَراي قلعه بسّه
اگه تا زوده بُلن شين
سوار اسب من شين
مي رسيم به شهر مردم، ببينين: صداش مياد
جينگ و جينگ ريختن زنجير برده هاش مياد.
آره ! زنجيراي گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
مي ريزن ز دست و پا.
پوسيده ن، پاره مي شن،
ديبا بيچاره ميشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار مي بينن
سر به صحرا بذارن، كوير و نمك زار مي بينن
عوضش تو شهر ما... آخ ! نمي دونين پريا!
دَرِ برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن
غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن
هر كي كه غصه داره
غمشو زمين ميذاره.
قالي مي شن حصيرا
آزاد مي شن اسيرا.
اسيرا كينه دارن
داس شونو ور مي ميدارن
سيل مي شن: شُرشُرشُر!
آتيش مي شن: گُرگُرگُر!
تو قلب شب كه بد گِله
آتيش بازي چه خوش گِله!
آتيش! آتيش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چيزي به شب نمونده
به سوز تب نمونده
به جستن و واجَستن
تو حوض نقره جَستن...
الان غلاما وايسادن كه مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كننعمو زنجير بافو پالون بزنن وارد ميدونش كنن
به جائي كه شنگولش كنن
سكه ي يه پولش كنن:
دست همو بچسبن
دور يارو برقصن
« حمومك مورچه داره، بشين و پاشو » در بيارن
« قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو » در بيارن
پريا! بسّه ديگه هاي هاي تون
گريه تون، واي واي تون !»...
پريا هيچ چي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا ...
*
« ـ پرياي خط خطي
لخت و عريون ، پاپتي!
شباي چله كوچيك
كه زير كرسي، چيك و چيك
تخمه مي شكستيم و بارون مي اومد صداش تو نودون مي اومد
بي بي جون قصه مي گف حرفاي سر بسّه مي گف
قصه ي سبز پري زرد پري،
قصه ي سنگ صبور، بز روي بون،
قصه ي دختر شاه پريون، -
شما ئين اون پريا!
اومدين دنياي ما
حالا هي حرص مي خورين، جوش مي خورين، غصه ي خاموش مي خورين
كه دنيامون خال خالي يه، غصه و رنج خالي يه؟
دنياي ما قصه نبود
پيغوم سر بسّه نبود.
دنياي ما عيونه
هر كي مي خواد بدونه:
دنياي ما خار داره
بيابوناش مار داره
هر كي باهاش كار داره
دلش خبردار داره!
دنياي ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!
دنياي ما - هي ،هي ، هي !
عقب آتيش – لي ، لي ، لي !
آتيش مي خواي بالا تَرَك
تا كف پات تَرَك تَرَك ...
دنياي ما همينه
بخواهي نخواهي اينه!
خوب، پرياي قصه!
مرغاي پرشيكسّه!
آبِ تون نبود، دونِ تون نبود، چائي و قليون تون نبود؟
كي بِتون گفت كه بياين دنياي ما، دنياي واويلاي ما
قلعه ي قصه تونو ول بكنين، كارتونو مشكل بكنين؟»
پريا هيچ چي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
***
دس زدم به شونه شون
كه كنم روونه شون -
پريا جيغ زدن، ويغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن،
پائين اومدن پود شدن، پير شدن گريه شدن، جوون شدن خنده شدن،
خان شدن بنده شدن، خروس سر كنده شدن، ميوه شدن هسته شدن،
انار سر بسته شدن، اميد شدن يأس شدن، ستاره ي نحس شدن ...
وقتي ديدن ستاره
به من اثر نداره:
مي بينم و حاشا مي كنم، بازي رو تماشا مي كنم
هاج و واج و منگ نمي شم، از جادو سنگ نمي شم -
يكي ش تُنگ شراب شد
يكي ش درياي آب شد
يكي ش كوه شد و زُق زد
تو آسمون تُتُق زد ...
شرابه رو سر كشيدم
پاشنه رو ور كشيدم
زدم به دريا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دويدم و دويدم
بالاي كوه رسيدم
اون ور كوه ساز مي زدن، هم پاي آواز مي زدن:
« ـ دلنگ دلنگ! شاد شديم
از ستم آزاد شديم
خورشيد خانم آفتاب كرد
كلّي برنج تو آب كرد:
خورشيد خانوم! بفرمائين!
از اون بالا بياين پائين!
ما ظلمو نفله كرديم
آزادي رو قبله كرديم.
از وقتي خلق پا شد
زندگي مال ما شد.
از شادي سير نمي شيم
ديگه اسير نمي شيم
ها جَستيم و واجَستيم
تو حوض نقره جَستيم
سيب طلا رو چيديم
به خونه مون رسيديم...»
*
بالا رفتيم دوغ بود
قصه ي بي بي م دروغ بود،
پائين اومديم ماست بود
قصه ي ما راست بود:
قصه ما به سر رسيد
غلاغه به خونه ش نرسيد،
هاچين و واچين
زنجيرو ورچين!