کلاغ
هنوز
در فکرِ آن کلاغ ام در دره های یوش:
با قیچی ی ِ سیاه اش
بر زردی یِ ِ برشته ی ِ گندم زار
با خش خشی مضاعف
از آسمان ِکاغذی ی ِ مات
قوسی برید کج،
و رو به کوهِ نزدیک
با غار غار ِخشک ِ گلوی اش
چیزی گفت که کوه ها بی حوصله
در زِلّ ِ آفتاب
تا دیرگاهی آن را با حیرت
در کلّه های ِ سنگی شان
تکرار می کردند.
*
گاهی سوال می کنم از خود که
یک کلاغ
با آن حضورِ قاطعِ بی تخفیف
وقتی صلات ِ ظهر
با رنگ ِ سوگوارِ مُصرّش
بر زردی ی ِ برشته ی ِ گندم زاری بال می کشد
تا از فراز ِ چند سپیدار بگذرد،
با آن خروش و خشم
چه دارد بگوید
با کوه های ِ پیر
کاین عابدان ِ خسته ی ِ خواب آلود
در نیم روز ِ تابستانی
تا دیرگاهی آن را باهم
تکرار کنند؟
شاملو (شهریور1354)
بعضی شبا که بیخوابی میزنه به سرم، اولین چیزی که به ذهنم میرسه گوش بدم، دکلمه های شاملو ست.
شاملو در این شعر موضوعی ساده رو به قدری زیبا بیان کرده که در نگاه اول امری پیچیده به نظر میرسه
این شعر رو خیلی دوست دارم