در نا امیدی بسی امید است

                                    پایان شب سیه  سپید است

 


روزی که ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.

روزی که کمترین سرود بوسه است

و هرانسان برای هر انسان برادری ست .

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند .

قفل افسانه ئیست و قلب برای زندگی بس است .

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.

روزی که هر لب ترانه ئیست تا کمترین سرود بوسه باشد.

روزی که آهنگ هر حرف زندگی ست

تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم .

روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی و مهربانی با زیبایی یکسان شود .

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم ...
و من آن روز را انتظار می کشم .

حتی روزی که دیگر نباشم !!

شاملو . . .


زیستن
و ولایت ِ والای انسان بر خاک را
نماز بردن ؛

زیستن
و معجزه کردن ؛
ورنه
میلاد ِ تو جز خاطره ی دردی بی هوده چیست
هم از آن دست که مرگ ات،
هم از آن دست که عبور ِ قطار ِ عقیم ِ استران ِ تو
از فاصله ی کویری ِ میلاد و مرگ ات؟

مُعجزه کن مُعجزه کن
که مُعجزه
تنها
دستکار ِ توست
اگر دادگر باشی ؛
که در این گستره
گُرگان اند
مشتاق ِ بردریدن ِ بی دادگرانه ی آن
که دریدن نمی تواند. -

و دادگری
معجزه ی نهایی ست.

و کاش در این جهان
مرده گان را
روزی ویژه بود.
تا چون از برابر ِ این همه اجساد گذر می کنیم
تنها دستمالی برابر ِ بینی نگیریم :
این پُر آزار
گند جهان نیست
تعفن بی داد است.


و حضور ِ گران بهای ما
هریک
چهره در چهره ی جهان
(این آیینه ای که از بود ِ خود آگاه نیست
مگر آن دَم که در او درنگرند) -

تو
یا من،
آدمی یی
انسانی
هر که خواهد گو باش

تنها
آگاه از دستکار ِ عظیم ِ نگاه خویش -
تا جهان
از این دست
بی رنگ و غم انگیز نماند.
تا جهان
از این دست
پلشت و نفرت خیز نماند .

یکی
از دریچه ی ممنوع ِ خانه
برآن تلّ ِ خشک ِ خاک نظر کن :
آه اگر امید می داشتی
آن خشک سار
کنون این گونه
از باغ و بهار
بی برگ نبود
و آنجا که سکوت به ماتم نشسته
مرغی می خواند.

نه
نومید مردم را
معادی مقدّر نیست.!!!
چاووشی ِ امید انگیز توست

بی گمان

که این قافله را به وطن می رساند

شاملو . . . . . . . .