زمزمه های پایان ناپذیر با سعدی
تو را نادیــــــــــدن ما غــم نباشد که در خیلــــت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالـم نهم روی ولیکن چــــون تو در عالم نباشد
عجب گـر در چمن برپـای خیزی که سرو راست پیشت خم نباشد
مبـــــادا در جهان دلتنگ رویی که رویت بینــــــد و خرم نباشد
من اول روز دانستم که این عهد که با من میکنی محــــکم نباشد
که دانستم که هرگــــز سازگاری پــــری را با بنــــــــی آدم نباشد
مکن یارا دلم مجــــــروح مگذار که هیچــم در جهان مرهم نباشد
بیا تا جان شیرین در تـــو ریزم که بخـــل و دوستی با هم نباشد
نخواهــم بی تو یک دم زندگانی که طیب عیش بی همــدم نباشد
حدیث دوست با دشمـــن نگویم که هــرگـــز مدعی محرم نباشد
نظر گویند سعــــدی با که داری که غم با یار گفتن غــــم نباشد
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی | چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی | |
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی | چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی | |
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی | شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی | |
دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم | نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی | |
تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم | که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی | |
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان | تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی | |
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم | دگری نمیشناسم تو ببر که آشنایی | |
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت | برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی | |
تو که گفتهای تأمل نکنم جمال خوبان | بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی | |
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن | نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی |
امروز این اشعار مدام توی ذهنم در رفت و آمد بود